هستی جون عزیزم ، نفسمهستی جون عزیزم ، نفسم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

برای نفسم هستی جون

ماهنامه هستی کوچولو4

هستی در ماه چهارم: با دستهایی به حالت w می خوابی:     با دیدن اشیاء متحرک هیجان زده می شی میخندی و دوست داری با دستت اشیا رو لمس کنی و وقتی موفق می شی کلی تشویق و تمجیدت می کنیم (آفرین هستی، بارک ا...) و تو بیشتر تشویق می شی.  بعضی وقت ها هم بعد از لمس اشیا به صورت ما نگاه می کنی و منتظر تشویقی. خوشم می آد که یاد می گیری موفقیت هات رو جشن بگیری. یعنی بانک عزت نفس و اعتماد به نفست داره پر می شه، و این خیلی عالیه. مدام دست و پا می زنی و دوست داری بازی کنی، از نوازش و ماساژ دادن خوشت میاد.چهره هارو می شناسی و به افراد خیره می شی: بعضی وقت ها هم مات و مبهوت نگاه می کنی: ... دایره...
31 شهريور 1392

ماهنامه هستی کوچولو3

شروع زندگی مستقل با هستی جون عزیزم: حالا دیگه دو ماهگیت تموم شد و ما برگشتیم خونمون که بابایی جون کنارمون باشه و باهم زندگی کنیم البته خیلی دلمون برای آناجون اینا تنگ می شه. کم کم داری بزرگ می شی، با تعجب به اطراف نگاه می کنی.     وقتی می خوابی حدود یک وجب خودت رو به پایین سر میدی.خیلی ناز می خوابی.گاهی با چشم های نیمه باز می خوابی. این عکست رو خیلی دوست دارم : اشیا رو لمس می کنی و به دهانت می بری.  روی تشک بازی حدود یه ربع به تنهایی بازی می کنی. به آویزهای تشک بازی دست می زنی و با شنیدن صدای عروسک هات آواهای مختلف در می آری. سر خودت رو عقب و جلو می بری و انگشتان دستات رو باز و بسته می...
31 مرداد 1392

ماهنامه هستی کوچولو2

جالب ترین ژست دو ماهگیت جلوی دوربین:        اولین مسافرت و یک ماه زندگی در زادگاه مامان : هستی جون عزیزم دومین ماه تولدت رو در زادگاه مامان یعنی تبریز گذروندیم. خوشبختانه در هر دو مسیر رفت و برگشت تقریبا کل 50 دقیقه رو خوابیدی.اونهم بعد از یک خمیازه طولانی. بیشتر از یک ماه آناجون پیش ما بود و در 35 روزگیت همراه با آناجون به تبریز رفتیم روز مبارک نیمه شعبان بود و باباجون ، خاله جون و عسل کوچولو با دایی جون اینا به پیشواز اومده بودند عسل کوچولو هم با یه جفت پاپوش صورتی خوشکل و ناز کلی در فرودگاه منتظر بود که بهت هدیه بده. تقریبا یک ماه مهمون باباجون اینا در تبریز بودیم خیلی برامون ...
31 تير 1392

ماهنامه هستی کوچولو1

 هستی دختر بهار: هستی نازنینم, اول خرداد یه روز زیبای بهاری همراه با باباجون، آناجون،مادرجون و بابایی جون از بیمارستان به خونه اومدیم.     مادرجون شب در بیمارستان پیش ما بود تقریبا تمام شب رو بیدار و مراقب ما بود که بازم ممنونیم.آناجون و باباجون هم به محض شنیدن خبر تولدت از تبریز راه افتاده بودن، اناجون ٣٥ روز پیش ما بود و بعد هم تا پایان دو ماهگیت ما رو برد خونشون تا مراقب ما باشه خیلی زحمت کشید ازش تشکر می کنیم، انقدر باهات مانوس شده بود که دوست داشت همش اونجا بمونیم.  از همون اول نوزاد آرام ، ساکت و نجیب بودی. اگه دل پیچه نداشتی خوب می خوابیدی، و وقتی دل پیچه داشتی:   اما بیدار کردنت برای شیر خوردن ...
31 خرداد 1392

هستی جون به زندگی خوش آمدی

  دفتر عمرت در بهاری ترین بهار زندگیم گشوده شد، در روزی مبارک که مصادف با سالروز میلاد نهمین ستاره آسمان ولایت بود. اولین سطر دفتر مشق عمرت را به نام خدای مهربان زینت دادم : سلام هستی جون ، به زندگی خوش آمدی عزیزم. این اولین جمله ای بود که وقتی روی ماهت رو دیدم بهت گفتم. خدا را شکر که سالم متولد شدی، در 37 هفتگی همه رو غافلگیر کردی. یک روز از عمرت را سپری کردی، نمیدانم چگونه اما دعا کردم برای زندگیت، برای آغازی مبارک، زندگی پربار و تقدیری خوش. خدای هستی بخش را شاکرم که با آفریدنت فرصتی زیبا به من عطا کرد تا مهر مادری را تجربه کنم. روی ماهت بوسه باران و مقدم زیبایت گلباران. ...
16 بهمن 1392